بایگانی سرودهها
🌈 پروانه
تنم لبالب از تب است
از آفتاب مهر تو
که میتابد روز و شب بر این تن تشنه
آموزگار مدارا و سادگی
تبسّم و وارستگی
نه از یاری تن میزنی
نه از راستی میگریزی
همیشه پرسشی
همیشه تردید
که میپنداری یقین توقف است
در جستجوی حقیقت
بیپروای هر خطری
پروانهٔ بیقرار رفتنی
آب، حیات میدهد
گندم زندگی میسازد
و عشق معنا میبخشد
ای بیدریغ مهرِ منتشر
ای مهربانی زلال
بیشتر ببار
بر این عطش تن
تا نَمی از آزادگیات
مرا سیرابتر کند.
— اردیبهشت ۱۴۰۲
🪴 بهاران خجسته
🌷 نوروز مبارک باد
🌿🌿🌿 دلهای بهاری
دستانت را پیالهای کن
تا پرندگان از آن آب بنوشند
نگاهت را قلمرویی کن
تا مردمان در آن بیاسایند
سینهات را سرپناهی ساز
تا رقیبان در آن اجتماع کنند
دهان به عاطفه بگشای
که غمگنان به شادی برخیزند
چهره چون آفتاب برافروز
شهریاران به مهر آشناترند
کلام را با امید درآمیز
تا شورهزار گلستان شود
زبان به آهنگ دریا بگردان
که افتادگی در بزرگی زیباتر است
دلت را بهاری کن از شوق دوست
که در این قلمرو به آزادگی حکمرانی شود
● برای مصطفی تاجزاده
دریا
ماهیان خود را نمیخورد
آسمان
پرندگانش را قفس نمیسازد
و تپههای زمین
همه جُلجُتا نیستند
تا روح زیبا را به صلیب برکشند
بیدلان مسلّح
از آزادگان مصلِح
میهراسند
زندگی
گاهی جسارت معنا میشود
و جسارت
کلمهٔ حقی است برابر جائران
دریا
اسیر خودش نیست
آسمان
هیچگاه وارونه نمیشود
و زمین
شهیدانش را پنهان نمیکند
عاشقانه زیستن
فروتنانه برخاستن
دلیرانه سخنگفتن
صادقانه خطا را پذیرفتن
و دادِ دل مردمان ستاندن
دماوند
به چنین انسانی
مفتخر است.
— تیرماه ۱۴۰۱
● برای هادی خانیکی
… در حدیث دیگران
از رفتن و نبودن
هیچگاه مرا هراسی نبوده است
نه از وهم برخاستهام
نه سنگ تیپاخوردۀ سرگردانم
نه آن گوزن که در بنبست رام میشود
جهان را مجال ماندن نیست
فراموشی را اما چارهای هست
من زادۀ کویرم
شکوفۀ دشواریها
تقدیرِ راه سنگلاخ
من سرنوشت انتخابم
آزادی را برگزیدهام
خیر را از آب آموختهام
فروتنی را بازی نکردهام
پایاب شکیباییام
در گذرگاه معرفت
اشتیاق داناییام
گاهی رنجیدهام از آهن و آدم
کینه اما انبار نکردهام
گاهی دلتنگی بودهام
اما توقف نکردهام
من امتداد جادهام
پیوند باد و درخت
اختلاط کلمات و سکوت
من ذهن تشنهام
روح گشودهام
زبان به گفتگو تازه میکنم
من هر زمان باقیماندۀ خویشم
عشق مرا پیش میبرد
و امید
هرچند در آینه ناپیداست.
● برای برادرم حمید، که رفت
ندانسته آمدهایم
بی اختیار
بی انتخاب
فروافتاده در جهانی مبهم
رهاشده در سرزمینی بکر و بایر
گمشده در جنگلی با هزار پرسش بالیده
مسیری فراهم نبود
کشتیبانی نبود
چراغی نبود
آدم در آغاز راه بود
و عقل در نطفگی خفته بود
گناه کردیم
و انسان شدیم
اینک
عاصی از جهانی که معصوم نیست
در جستجوی رستگاری برخاستهایم
با همزادان میسازیم
با اهریمنان میستیزیم
تا زیستن را آزاد شویم.
● خنجر نور
صدای خستهٔ ترس میآید
نور به تبعید رفت
پنجره ممنوع شد
ستاره هیچ ندرخشید
کسی مجاز نبود خودش باشد
فردا
در تاریکی
امیری خودخوانده
تاجگذاری دارد
خورشید اما
از شیار کوه
با خنجر نور
طلوع میکند
صدای خندهٔ ترس میآید.
— ۲۰ شهریور ۱۴۰۰
● درنگ
من برابر خویش ایستادهام
تنها و بیقرار
بیواهمه، بیاضطراب
شاید واژههایم دستکاری شده
من اما صدای سکوت حیرانیام
هیچگاه زمانه چنین خاکستری نبود
و برادران چنین از هم دور نبودند
باغ را سراسر خارهای فاصله پوشانده
کسی سراغ آشنا نمیرود
تندیس قدیس شکست
رویای ما مُرد
و کسی رویای تازه نیاورد
دیوار هست و پنجرهای نیست
صدا و طعم تلخ تبختر را میبینی
همه در پیلههای خویش فریاد میزنند
کسی صدای دیگری را نمیشنود
راه سخت و شُبهه شور و معنا در کلام گُم
گاهی خودم به من نهیب میزند
از نردبان توهّم پایین بیا
و سنگ و درد و عاطفه را لمس کن
کسی دریچهای نمیگشاید
به باغ آرزو کسی شکفتهتر نمیشود
به سوی آفتاب کسی پرندهتر نمیشود.
● پاییزان
(۱)
پاییزِ فاصلههاست
روزگار دوری و دوستی است
محبت از دور ابراز میشود
بوسه میوۀ ممنوعه است
بوی عشق لای کلمات میپیچد
پاییز فاصلهها را تاب میآوریم
به امید فردا
روزگارمان را سیاه کردهاند
تا سحر را نبینیم
سپیده از سینههایمان طلوع خواهد کرد
(۲)
پاییز سردی است
سردتر از خنکای کفن در گودال گور
در این پاییز سرگردانی
برگها دسته دسته میریزند
اهریمنی در این حوالی است
(۳)
پاییز تلخی است
فرورفته در موج خاکستری
مرگ دامن دامن برگ میچیند
از این پاییز سیاه
با غرور میگذریم
زرد و درخشنده خواهیم شد
(۴)
پاییز اندوه و حسرت است
هیچ پاییزی چنین بیرحم نبود
در آیینه اما دنیای دیگری است
زمانه آبستن حوادثی است
به جستجوی رنگها برمیخیزیم
کودکی زاده میشود.
● در ماتم درگذشت حسرتبار استاد داوود فیرحی
برگ میریزد به ناهنگام
مرگ میپاشد به چهره و دل ما
قطرۀ آبِ سرخ میبارد
کوچهها سیاه میپوشند
خانهها سوگوارانند
چشمها اشک بُهت مینوشند
سینهها به داغ میسوزند
روزگار گرم گندم نیست
فصل سرد داس و انسان است
رهرویی از حریمِ خِرد رفته است
رفته اما به آسمان رفته است
میسِتُرد او خیال خام از دین
تشنه میشد به او، جان شریف
معنی سوسن و صنوبر بود
سبزهزاری رفیع و وارسته
روشنی بود و چشمۀ نور
با سپیده قرین و همدم بود
باغ را حُرمت نهاد و شکفت
نامِ خود یادگار گذاشت، گل بشنُفت
یاد او را عزیز میداریم
راه او را حیات میبخشیم
روزگار گرم گندم نیست
فصل سرد داس و انسان است.
— ۲۲ آبان ۹۹
● ملکوت معنا
(برای استاد شجریان)
صدای شُرشُر آب
زمزمۀ رود
صدای هوهوی باد
دغدغۀ دوست
صدای نم نم باران
روی شاخۀ بید
نغمههای قناری، هزار، قوی سپید
صدای بال پرستو و جرعه جرعه سبو
صدای تو ملکوت معناست
صدای موج فرازی تو در شبِ دیجور
صدای بیم و امید، شور و غرور
صدای نرمِ نوازش
صدای گرم خیال
صدای آبی ریحان و ربّنای حیات
با صدای تو زیستهایم
با صدای تو شوریدهایم
با صدای تو هوای آزاد چشیدهایم
با صدای تو عشق ورزیدهایم
صدای تو قیامت رویاست
سرو برمیخیزد
همه برمیخیزند
همه قامت میبندند
و شفای حنجرۀ قدسی را
به هزاران گل سرخ پرتاب میکنند.
— ۳۰ مرداد ۹۹
● بهار دگرگونی
آواز روزهای حسرت
آهنگ شبهای حرمان
روزهای وارونگی
شبهای هرزرفتگی
دستهای آلوده
در جامههای مبدّل
هیچ چیز بر قرار خود نیست
نه آب در مسیر درست میرود
نه سازهها راست برآمدند
و نه انسان دروغ نگفت
در اربعین بهار دگرگونی
چیزی به تصدیق شاهدان نمیرسد
همه کوچههای بنبست را طی میکنند
همه در گودالهای گمراهی سرگردانند
به راههای خروج محتاجیم
به نردبانهای رنگارنگ
نیاز به شبهای دیگری است
لزوم روزهای دگرگونی است
به نام آسمان
به نام انسان
به نام بهار
همه چیز را دوباره باید ساخت.
— ۱۹ مرداد ۹۹
● فرزیستی
(برای فَرزیستان هوشمند و خودآگاه)
تن را به جان، جان را به تن تحویل کن
انگارۀ فرزیستی بر خویشتن تحمیل کن
تَن را رها کن از بدی، اندیشه را از بی غمی
گر عقل سالم بایدت، تنواره را تعدیل کن
در خود فرو چون میروی، آیینه در خود میشکن
از خود فرا چون میروی، باران خود تنزیل کن
در رود جاری میشوی، دریات مهمان میشوی
دستی برآر از آستین، آینده را تکمیل کن
تن با عمل ورزیده شد، وسواس تن بیگانه شد
دل را بیا پاکیزه کن، جان را بیا تأویل کن
با میل و بازیهای تن، تن ماندنیتر میشود
مانایی جان را طلب، در این طلب تعجیل کن
از مرغ عشق افزونتری، از عرشیان بالاتری
لب را چو اَلکن یافتی، با جان خود تهلیل کن
در اجتماع خلوت گزین، با دیگران تنها نشین
آنگه گروه سبز را با راستان تشکیل کن
حال تو را خوش میکند، اندیشهات گل میکند
انگارۀ فرزیستی در خاطرت تمثیل کن
— ۱ اردیبهشت ۹۹
● خبرنگار
(به مناسبت ۱۷ مرداد: روز خبرنگار)
شهردار شهر ما که فرد نجیبی است
و کوچههای کثیف را پاکیزه میکند
و کارگران بیکار را زیاد دوست دارد
اعلام کرده است
به وقت مقتضی
من از ریاست دنیا کناره میگیرم
رویای شیرین و با نمکی است
قاضی شهر هم که فرد شریفی است
گفته است
من در مقام قضاوت
تلاشم عدالت است
دیگر نتیجه هر کار با خداست
رویای شیرین و با نمکی است
سرمایهدار مومن بازار هم که خیّر است
دلسوز مردم است
بر این باور است
که اصل، منافع ملی است
و قانع است به حداقلها
رویای شیرین و با نمکی است
اما خبرنگار که فرد فضولی است
اعلام کرده هوا آلوده است
جایی برای قلم زدنم پیدا نمیشود
عشق هم در غبار تنها نشسته است
با این همه و هیچ
رویای من همیشه آزادی است.
— ۱۷ مرداد ۹۶